جستجو
فارسی
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
عنوان
رونویس
برنامه بعدی
 

زندگی 'حضرت ماهاویرا': ادامه روزه برای نجات 'چاندانا'، قسمت ۱ از ۵

جزئیات
دانلود Docx
بیشتر بخوانید

تنها اگر دیگر به یاد نیاورید که مرد یا زن هستید، که دو جنس گرا یا همجنسگرا یا ترا پوش یا غیر ترا پوش هستید، براستی تغییر کردید. بعد به ورای همه اینها میروید و میتوانید بودا شوید.

سلام. این خیلی سنگین است؟ یک فرد قوی هستید. حالا متوجه شدم که چرا در جهان مردها هستند. آنها برای حمل چنین چیزهایی اینجا هستند، چون شما دخترها نمیتوانید چنین کنید. سلام! (سلام، استاد.) سلام. مرا ببخشید که چشم هایم حال چندان خوشی ندارند، از اینرو باید اینطوری عینک بزنم. هنوز میتوانید مرا ببینید؟ (بله.) میتوانید چشم هایم را ببینید؟ دوست تان دارم. تعداد پسرها افزایش می یابد، درسته؟ (متشکرم.) رقابتی شدند. خودتان ترتیبی دادید که خواهران سالمند در آن عقب بنشینند؟ (بله.) چرا اینقدر کم هستند؟ سلام. (سلام. استاد.) سلام. (سلام، استاد.) خوب است. میخواهم افراد را ببینم. از آولاک (ویتنام) هستید؟ درسته؟ (بله.) از چین؟ از آولاک (ویتنام)؟ ( بله، از آولاک (ویتنام) هستیم. ) ( سلام، استاد. ) سلام. ( سلام، استاد. ) حالتان چطور است؟ سلام. (درود بر شما، استاد.) سلام. سلام بر راهبان.

وقتی اینجا می نشینم، اکثر افراد می توانند مرا ببینند؟ بله؟ (بله.) از شیوه زندگی کردن شما خیلی، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. نمیدانم چطور هر روز چنین میکنید. من فقط یکشنبه ها چنین میکنم و با این حال هم حس میکنم خیلی، خیلی زحمت دارد. چطور هر روزه همه این کارها را انجام میدهید؟ شما به سر کار میروید و باز میگردید، غذا درست میکنید، شستشو میکنید، خرید می کنید؛ شوهرتان را می بوسید، یا همسرتان را می بوسید، بچه ها را می بوسید و بعد می خوابید. چمن می زنید، باغچه را آب میدهید. شما همه این کارها را میکنید. چطور میتوانید به همه اینها برسید؟ و آن هم هر روزه. منظورم این است که شما هر روز به سر کار می روید، اما باز میگردید، و یک کار دیگر میکنید و هنوز زنده اید. هنوز دو ساعت و نیم در روز مدیتیشن میکنید؟ نه. دو ساعت و نیم، شاید. وای. عجیب نیست که تعالی یافتن اینقدر سخت شده است. در زمانی که بودا زنده بود، شاگردان او همه راهب بودند، دو هزار شاگرد قوی، بیش از دو هزار تا. هیچکدام کار نمیکردند. نه کار داشتند، نه همسر، نه بچه، نه نگرانی. به این احتیاج ندارم. آیا هنوز میتوانید مرا ببینید؟ نه؟ ( ما میتوانیم شما را ببینیم. ) شما در اینجا میتوانید ببینید ولی آنها نمیتوانند.

چشمهای من درد گرفتند، آب بینی ام شروع به آمدن کرد، زمانی که گفتم، "خب، من باید بروم." منظورم اینست که باید اینجا می آمدم و آبریزش بینی ام شروع شد، چشمهایم شروع کرد به درد گرفتن. دفعه قبل اینقدر بد نبود، ولی کارمای تشرف بعد از آن آهسته می آید. گاهی قبل از آن می آید؛ گاهی همان روز تشرف می آید؛ گاهی نیمی از آن یا یک چهارم از آن قبل از تشرف می آید و بعد در حین تشرف می آید و بعد از آن هم قدری می آید. گاهی بعد از آن می آید. و وای، واقعا، باید تلاش می کردم تا به اینجا بیایم، با همه این کراوات و همه این چیزها. فکر کنم من ابر- زن هستم، با توجه به چیزی که احساس میکردم. واقعا سعی می کردم که چانه بزنم. مدام از همه می پرسیدم، "چقدر آدم آمده اند؟ چه تعداد غربی ها هستند؟ چه تعداد افراد جدید هستند؟ آیا کسی هست که قبلا مرا ندیده باشد و بخواهد چند روز دیگر یا هفته دیگر اینجا بماند؟" چانه می زدم، بررسی میکردم که شاید بتوانم آنها را فردا یا روز بعدش ببینم، زمانیکه حالم بهتر بشود. ولی نه، چند نفر فردا می روند. دو یا سه نفر از آنها و بعد دو نفر دیگر روز بعد میروند، پنج نفر دیگر روزی دیگر میروند. بازنده شدم. شما برنده شدید، شما برنده شدید، برنده شدید. فکر کنم بخواهم...

شاید بهتر باشد که همه شما موهای خود را بتراشید و برای من اینطوری شوید. بعد هر روز همه شما را بیرون میفرستم تا پیاده بروید و صدقه بگیرید و بعد بازگردید و من هم چرت بعد از ظهر داشته باشم و بعد بیدار شوم و با شما صحبت کنم. بعد من هم دوباره موهایم را می تراشم، فقط برای همراهی با شما تا خیلی احساس بدی نداشته باشید. در هر حال، کار چندانی نمیتوانم بکنم. گاهی میتوانم راحت از سامادی بیرون بیایم؛ گاهی نمی توانم. وقتی مثل امروز نمی توانم بیرون بیایم، خیلی سخت است که بیایم. امروز مثل این عروسک ها هستم که راه میروند و حرف می زنند. خب، حالا دیگر اینجا هستم، پس بیائید به کارمان رسیدگی کنیم. امروز در حال آرایش کردن بودم و سعی داشتم دکمه ای را ببندم یا قزنی را ببندم و جواهراتم را به خود بیاندازم، و بعد این چیزها کار نکردند، قزن وصل نشد، دکمه هم زیادی جدید بود، بسته نمیشد و دیگر اینکه - شلوار مناسب نبود و کفش هم جلو باز بود، گویی به من می خندید. کفش ها جدید هستند! نه اینها، نه اینها. اینها جدید نیستند. اینها قدیمی هستند. در قدیم، وقتی افراد کفش درست میکردند، کفش ها مدت طولانی و یک عمر دوام می آوردند. امروزه بسیاری از کفش های من جلویشان باز شده و به من می خندند. شاید کفش های خوشحالی هستند. قبلاً تعدادی لباس طراحی کردم به اسم "یوگی شاد" و حالا آنها از من تقلید میکنند. آنها این کفش های شاد را طراحی کردند - کفش های "یوگی شاد" یا چنین چیزی. این یکی بهتر است، میتوانم شما را ببینم. برای خواندن به نوع بزرگتر نیاز دارم، اما میتوانم اینطوری هم بخوانم. فقط با عینک مطالعه، راحت تر می خوانم. با توجه به سنی که دارم، چشم هایم هنوز چندان بد نیستد. با اینکه در تمام این سالها اذیت شدند، اما هنوز بد نیستند. به خاطر متد کوان یین است.

خلاصه وقتی در حال پوشیدن همه این لباس ها و بستن دکمه ها بودم، با خودم فکر کردم: "آه، شاکیامونی بودا خیلی درست میگفت، خیلی درست میگفت." او گفت: "تنها مردها میتوانند بودا شوند، شاد باشند." شما اینطور فکر میکنید. من فکر میکنم حتی اگر مرد هم باشید، شما نیز نمیتوانید بودا شوید، نمی توانید بودا شوید. دلیل اش را میدانید؟ قبلاً به شما گفتم. اگر مرد باشید، نمی توانید بودا شوید؛ اگر زن باشید، نمی توانید بودا شوید؛ اگر مرد همجنسگرا باشید، نمی توانید بودا شوید؛ اگر زن همجنسگرا باشید، نمیتوانید بودا شوید؛ اگر به دو جنس گرایش داشته باشید، نمی توانید بودا شوید. هیچکدام از اینها نمیتوانند. تنها اگر دیگر به یاد نیاورید که مرد یا زن هستید، که دو جنس گرا یا همجنسگرا یا ترا پوش یا غیر ترا پوش هستید، براستی تغییر کردید. بعد به ورای همه اینها میروید و میتوانید بودا شوید. اما من به دنبال یک راه فیزیکی بودم. مردها حتی نیاز ندارند انقدر لباس بپوشند، همینطوری بیرون می آیند. در هند، خیلی از گروها، خیلی از استادان روشن ضمیر، لباس چندانی نمی پوشند. برخی را دیدم که چندان لباس نداشتند. یا شاید فقط لنگ داشتند یا یک چیزی دور خود می پیچیدند. چقدر راحت. اگر بتوانم از همه این کفش های سیندرلا و این جواهرات و چیزهای دیگر رها شوم، خیلی راحت میشوم، خیلی در وقت صرفه جویی میشود. از اینرو فکر کردم که شاکیامونی بودا درست میگفت. اگر مرد بودم، برایم بهتر بود. همیشه میتوانستم با هر لباسی یا حتی بدون لباسی بیایم. میدانید، درسته؟ هندی ها، شما میدانید، درسته؟ گوروها اهمیت نمیدهند. در هندوستان اهمیت نمیدهند. اگر به آن شکل.... فرض کنید که مرد بودم و به زیبایی حالا نبودم، فقط کافی بود بگذارم ریش و سبیل ام بلند شود تا خوب به نظر برسم. بعد مثل گوروها موقر به نظر میرسیدم.

خب دیگر حرف بیخود بس است. حالا اینجا هستم. سخت ترین بخش کار این است که آماده شوم. وقتی اینجا هستم، یعنی دیگر بیدار شدم. حالا حس بهتری دارم و نسبت به وقتی که آمدم، بیشتر احساس بیداری میکنم. فکر کردم: "نمیدانم که میخواهم چه کار کنم." با آن حالی که امروز صبح داشتم، براستی میخواستم خودم را بیدار کنم. ساعت زنگ دار و همه چیز هم گذاشتم. از خواب بیدار شدم. سعی کردم طبیعی باشم. حتی مقداری تست (وگان) درست کردم و فکر کردم که با خوردن آنها معده ام آرام میشود. این روزها چندان حال خوبی ندارم. بعد یک تست درست کردم؛ اولی سوخت. یکی دیگر درست کردم؛ دومی هم سوخت. یکی دیگر درست کردم، سومی هم سوخت. چهار تست، همه به شدت سوختند. بعد گفتم: "خب، امروز، برای نان تست مناسب نیست." بعد یک چیزی برداشتم و نوشیدم. سعی کردم چای درست کنم، اما فراموش کردم. چای را گذاشتم اما ننوشیدم.

اینجا مکان جدیدی است. من در حال جابجایی بودم و همه چیز به هم ریخته و آشفته بود و من خسته بودم، چون هنوز فرصت نشده بود چیزهایم را مرتب کنم. همچنین میترسم از کسی کمک بگیرم. چون گاهی، بهتر است به جای درخواست کمک از کسی، خودم آن کار را انجام دهم. یا باید به جای آن، زباله هایشان را بگیرم و این ارزشش را ندارد. از اینرو حس میکنم با چیزهای مادی احاطه شدم. کاش سرنوشت من نسبت به زندگی که حالا دارم، راحت تر بود، مثلاً "بابا"، "بابو" یا هر چیزی یا حتی "ماتاجی" در هند بودم و فقط در آنجا می نشستم و مردم را بغل میکردم و دست بر سرشان می کشیدم و فقط کارم همین بود. سرنوشت من در این زندگی، خیلی پیچیده است: کار زیاد، سختی زیاد، وقت کم، شرایط بسیار پیچیده. فکر میکردم با ترک خانه زندگی ام مثل او یا او - خیلی ساده میشود. فقط با دو، سه دست لباس و کاری هم نداشتم؛ و حتی لازم نبود موهایم را شانه کنم. مو داشتن هم یک مشکل دیگر است. باید به موهایم روغن بزنم یا هر چیزی. وگرنه وز وزی میشود. باید جواهرات طراحی کنم. فکر کردم دیگر راحت هستم، اما هنوز نه. گاهی برایم خیلی سخت است که در این سیاره بمانم. خیلی سخت. سخت تر از آنچه که فکر کنید.

هنوز جا زیاد هست. افراد بیشتری میتوانند بالا بیایند و اینجا بنشینند، خب؟ آولاکی ها (ویتنامی ها) هم میتوانند بالا بیایند و اینجا بنشینند. اگر دیگر جا نیست، دیگر بالا نیائید. اگر همه بلیط ها فروخته شده، دیگر نیائید. گفتم: "دیگر جا نیست. همه بلیط ها فروخته شد." این چیست؟ همه بلیط ها فروخته شد. دوست دارید؟ هر هفته همه فروخته میشود. خوشبختانه من رقصنده، خواننده یا چنین چیزی نیستم. وگرنه شاید هنرمندان دیگر در زمینه رقص و آواز، باید یک شغل دیگر پیدا میکردند. با ویزایتان چقدر میتوانید بمانید؟ (ما چهارشنبه می رویم.) میدانم، اما با ویزایتان چقدر میتوانید بمانید؟ (فقط یک ماه.) یک ماه! بد نیست. اگر به هند بیایم، چقدر اجازه می دهید در هند بمانم؟ با گذرنامه بریتانیایی. (فکر میکنم یک ماه.) یک ماه؟ مثل هم. قبلاً میشد شش ماه ماند. بعد آن را تا یکسال تمدید کرد، مدتها قبل اینطوری بود، وقتی من یک یوگی کوچک بودم ولی حالا سخت شده است. باید به سفارت رفت و ویزا گرفت. قبلاً فقط به یک ویزا در فرودگاه نیاز بود. در واقع اگر افراد میخواستند میتوانستند بمانند، اما امروزه سخت شده است. به این خاطر که رویدادهایی رخ داد و برخی از خارجی ها رفتند و از محبت هندی ها سوء استفاده کردند. چون هندی ها خیلی مهمان نواز هستند. حتی اگر چیز زیادی هم نداشته باشند، همه چیز را می بخشند. آنها همه چیزهای مورد نیازتان را به شما میدهند. از اینرو دولت سعی کرد این مدل سوء استفاده را متوقف کند. من آنها را سرزنش نمیکنم. موضوع این است که شاید خارجی ها واقعاً نمی خواستند از محبت آنها سوء استفاده کنند. فقط سنت هند را متوجه نبودند. چون هندی ها همینطور به آنها می بخشیدند و بعد آنها هم فکر کردند که مشکلی نیست. فکر کردند هندی ها عاشق بخشیدن هستند و باز هم برای بخشش دارند و برای همین میتوانند ببخشند، اما این فکر درست نبود. درست نبود. مثل برخی اوقات که من همینطور می بخشم و مردم فکر میکنند خیلی دارم. گاهی دارم، اما گاهی هم ندارم. مهم نیست. در هر حال دوست دارم در هر زمان که لازم است، ببخشم. مردم هند فقط می بخشند. چه لازم باشد چه نباشد، آنها با شما مثل خدا رفتار میکنند. سنت شان اینطوری است. هنوز هم همینطور است. هنوز در هند همینطور است. از اینرو بسیاری از برادران و خواهران هندی شما از من میخواهند به هند بروم. من چطور به آنجا بروم؟ یک ماه بمانم و بعد با پرواز بازگردم؟ بعد همینطور در رفت و آمد باشم؟ ( مطمئن نیستیم، استاد. مطمئن نیستیم که شما با گذرنامه بریتانیایی، چقدر میتوانید بمانید. شاید بتوانیم اطلاعات بدست بیاوریم... ) ماکزیمم سه ماه است، نه؟ (شاید.)

یادم هست مدت ها قبل، بازگشتم تا.... چون به شهر پونه یا چنین جایی دعوت شده بودم، یاد نیست، فکر کنم ویزای سه ماهه میدادند، اما باید ویزا داشت. باید رفت و درخواست ویزا داد. حتی سه ماه هم زیاد نیست. من فقط می نشینم ... و حس میکنم چند ساعت گذشته است، اما سه ماه گذشته است. چندان طولانی نیست. زمان خیلی سریع می گذرد. مثلا من هر روز احساس میکنم که نخوابیده ام، ولی خورشید طلوع میکند. بعد هنوز هیچ کاری نکردم، خورشید غروب میکند! به عنوان مثال اینطوری است. در این جهان، ما با زمان مشکل داریم. زمان ما را پیر میکند، سبب میشود نگران اتمام وقت باشیم، نگران پرداخت های مالی باشیم، نگران باشیم که به موقع به سر کار یا به مدرسه برویم. همه چیز زمان است، زمان، زمان، و خیلی باعث ایجاد فشار میشود. من شما را تحسین میکنم که حتی میتوانید کار کنید، خانواده را اداره کنید، مدیتیشن کنید و یکشنبه به اینجا بیائید و یا بیائید و دو، سه هفته بمانید. نمیدانم که شما ابر انسان یا چنین چیزی هستید یا نه. ولی خیلی، خیلی خوب مدیریت میکنید. به شما افتخار میکنم. به خودم چندان افتخار نمیکنم، چون من در وجودم تمایلات هنری هم دارم و گاهی حس هنری بر من غلبه می کند. ترجیح میدهم به یک جایی بروم و عکس بگیرم یا ویدئو پر کنم و غیره، به جای اینکه به اینجا بیایم و از شما دیدن کنم. اما امروز اینجا هستم. خوب است. خوب است.

فکر نمیکنم که مراقب خوبی هم برای سگها باشم. قبلاً همه آنها در اطرافم بودند. حالا فقط میتوانم هر بار ماکزیمم از دو سگ مراقبت کنم؛ از دو یا سه سگ. اگر بیشتر شوند، زود خسته میشوم یا به دردسر می افتم یا اخم میکنم. با بچه آدم زودتر پیر میشود. از اینرو باید به نوبت بیایند. مثلاً تعدادی از آنها در شب بیایند، تعدادی در صبح و تعدادی هم در عصر. به این شکل. باید به صورت چرخشی بیایند. اینطوری چندان بد نیست. فکر کنم از هیچی بهتر است. هر چه بتوانم انجام میدهم، اما فقط همینقدر میتوانم.

یک لطیفه ای در مورد یک رستوران هست. در بیرون آن نوشته، "با ۵ دلار هر چقدر میخواهید بخورید." میدانید در آمریکا یا اروپا رستوران های زیادی اینطوری هستند. مطمئن نیستم اروپا داشته باشد، اما در آمریکا تعداد زیادی هستند... وقتی من آنجا بودم، تعداد زیادی از این قبیل را دیدم. بعد در مورد یک رستوران یک لطیفه ای ساخته اند، چون در بیرون آن نوشته شده بود: "با ۵ دلار هر چقدر میخواهید بخورید." بعد یک آقایی وارد شد و همینطور خورد و خورد و بعد رفت و بیشتر آورد و بعد صاحب رستوران جلوی او را گرفت. او گفت: "نه! بیشتر نمیشود!" او گفت: اما در بیرون نوشتید: "با ۵ دلار هر چقدر میخواهید بخورید." صاحب رستوران گفت: "هر چقدر یعنی همینقدر." "هر چقدر میخواهید بخورید. هر چقدر یعنی همینقدر."

خب، به داستان حضرت ماهاویرا ادامه میدهیم. دفعه قبل نیمی از آن را خواندیم. "بازرگان تحت تأثیر قرار گرفت"، از اینکه رنج او را دید و متوجه شد که از تبار شریفی است. او از طبقه پایین اجتماع، قبیح و از این چیزها نبود. بازرگان گفت:‌ "دخترم، من بازرگان 'داناوا' هستم. از رهروان 'نیرگرانت شرامانس' و در این شهر زندگی میکنم. با دیدن مشکلات تو ناراحت شدم. اگر نمیخواهی با این روسپی بروی، اجازه نمیدهم که چنین شود. من صد هزار سکه طلا می پردازم و تو را می خرم. با من می آیی؟ میخواهی به عنوان دخترم با من زندگی کنی؟" مسلم است. "پرنسس یتیم به عنوان برده فروخته شد و به خانه بازرگان 'داناوا' رفت. اما همسر او"، دوباره یکی دیگر، "مولا" همسر او بود. "مولا به محض اینکه دید دختری با زیبایی الهی به خانه اش وارد شد، مشکوک شد." به خودم قول دادم به پسرها نگاه کنم و امروز سعی میکنم چنین کنم. همیشه به این طرف نگاه میکنم، عادلانه نیست. "به محض اینکه مولا"، همسر مرد، "واسوماتی را دید، به چشم رقیب خود به او نگاه کرد که قصد دارد محبت شوهرش را جلب کند. از اینرو حتی نسبت به آن مرد درست، بذر تردید در او کاشته شد." او معمولاً به شوهرش به عنوان مردی درست و شوهری وفادار اعتماد داشت. اما حالا با دیدن چنین دختر زیبایی که به خانه او وارد میشد، حتی به شوهرش شک کرد. فکر کرد که شاید زیبایی او شوهرش را مسحور کند. امکانش بود. امکانش بود، چون مردها عاشق زیبایی هستند.

من هم زیبایی را دوست دارم. من مرد نیستم، اما هر چیز زیبایی را دوست دارم. من بیرون رفتم و با دیدن گلها گفتم: "آه، شما خیلی زیبا هستید. از شما عکس می گیرم تا جاودانه شوید. دوست دارید؟" و همه گفتند: "بله، بله، بله!" امروز همه پرندگان آمدند و تعداد زیادی ترانه زیبا خواندند. از وقتی به اینجا آمدم، چنین چیزی ندیده بودم، فقط امروز آمدند. آنها با صدای بسیار بلند و با شادی بسیار آواز میخواندند. فکر کردم دوست دارند چیزی بخورند. مقداری نان (وگان) بیرون گذاشتم. آن را نخوردند. همینطور آواز میخواندند. حتی در "شیهو" چنین چیزی ندیده بودم که این همه پرنده با هم در یک جا جمع شوند. روی هر شاخه کوچک هم پرنده بود و آنها با شادی بسیار، آواز میخواندند. امروز اینطور بود. آنها من را کمی بیشتر بیدار کردند. از اینرو از آنها تشکر کردم.

بیشتر تماشا کنید
آخرین ویدئوها
به اشتراک گذاری
به اشتراک گذاشتن در
جاسازی
شروع در
دانلود
موبایل
موبایل
آیفون
اندروید
تماشا در مرورگر موبایل
GO
GO
Prompt
OK
اپلیکیشن
«کد پاسخ سریع» را اسکن کنید یا برای دانلود، سیستم تلفن را به درستی انتخاب کنید
آیفون
اندروید